درخواست از خدا حتما جواب می دهد
درخواست از خدا حتما جواب مي دهد. فقط بايد خالصانه براي خدا باشد. خدا آن چيزي را اجابت مي كند كه در ته دل ماست ، نه آن چيزي كه بر زبان مي رانيم. بعضي ها بچه شان مريض است ؛ آنها ظاهرا از خدا كمك ميخواهند اما از ته دل شفاي بچه را نمي خواهند فقط به حالت رسمي و كلاسيك از خدا مي خواهند. خدا به آنچه كه در دلهاست اهميت ميدهد. حتي مشركين زماني كه در وسط دريا گير مي كردند ، در اين حالت خالصانه و از ته دل خدا را مي خواندند(نه كه فقط يك كتاب دعا را حفظ كرده باشند) . به همين خاطر خداي توانا دعايشان را استجابت كرد. زيرا از ته دل بود و فقط زباني نبود. اما خيلي از مسلمانان از خدا مي خواهند و اجابت نمي شود ، زيرا واقعا آن چيز را نمي خواهند ، فقط جهت تقليد آن دعاها را مي خوانند. يا بعضي ها دعاهاي مشخصي را در يك كتاب جمع كرده اند و همينها را ذكر زبان خويش كرده اند و هر هفته آن را طي مراسم خاصي مي خوانند. چنين افرادي دعايشان مستجاب نمي شود زيرا واقعا نيازهاي خويش را درك نكرده اند و حتي وقتي هم از خدا مي خواهند ، تقليد مي كنند. خواستن از خدا بايد آگاهانه و از ته دل باشد . حتي مشركين در زمان مشكلات خالصانه و آگاهانه و از ته دل ( زيرا از ته دل نجات خويش را مي خواستند) خدا را ميخواندند و خدا هم دعاي آنان را مستجاب ميكرد. خداي توانا اعلام مي دارد كه خدا را به حالت تضرع و زاري بخوانيد. يعني بايد بايد در مقابل خدا تسليم بود. اينجا منظور تضرع و زاري ساختگي نيست. بعضي ها در حين دعا كردن تضرع و زاري را بر خود تحميل مي كنند. بلكه تضرع و زاري بايد خودش بيايد. غير ممكن است كه چيزي از خدا بخواهيم و اجابت نكند ، فقط به اين شرط كه واقعا بخواهيم. بعضي ها از خدا مي خواهند ولي به خدا اطمينان ندارند زيرا در طول زندگي هيچوقت ندانسته اند كه چطوري از خدا بخواهند و به همين خاطر دعايشان مستجاب نشده است ، به همين خاطر نسبت به خواستن از خدا مشكوك شده اند. زكريا در سن كهولت از خدا بچه مي خواهد. خدا بهش مي دهد. اين خواست خداست. شايد از نظر علمي بچه دار شدن براي يك پيرزن و پيرمرد ممكن نباشد ، اما وقتي خدا بخواهد مي شود.
[2:186] واذا سالك عبادي عني فاني قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان فليستجيبوا لي وليؤمنوا بي لعلهم يرشدون
[2:186] و چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، من هميشه نزديکم. هرگاه مرا بخوانند من به دعاي آنان پاسخ مي دهم. مردم بايد به من پاسخ دهند و به من ايمان آورند، تا ارشاد شوند.
داستان واقعي از زبان خود فرد گوينده:
چند سال پيش در يك جايي مسئول امتحان بودم. يك خانمي آمد و امتحان داد ، اما من نتوانستم او را قبول كنم چون واقعا هيچي بلد نبود . قبول كردن او خيانت به بقيه بود و از همه مهمتر خيانت به آن صنف بود. فرداش پدر خانمه اومد و از من تقاضا كرد كه او را قبول كنم. من هم بهش گفتم كه شرمنده نميتوانم چون دخترتون واقعا چيزي بلد نيست ، بره بخونه يك بار ديگر بياد امتحان بده. يكي اومد به من گفت كه ميدوني كه اين آقا كيه ! اين رئيس كاروان حجه و خيلي پرنفوذه ، بهتره كه دخترش را قبول كني و الا برات مشكل ايجاد مي كنه. من كه اين را شنيدم ، زياد برام مهم نبود. بعد فرداش پدره دوباره اومد و صراحتا به من گفت كه بايد دخترمو قبول كني و الا كاري مي كنم كه از اين جا بيرونت كنند. من هم جا خوردم و متوجه شدم كه گير آدم بي ايماني افتاده ام (جالب اينجا بود كه رئيس كاروان حج هم بود) . شايد خدا ميخواست منو آزمايش كنه. بعد من بهش گفتم كه نه عزيزم من نميتوانم قبولش كنم. او دوباره منو تهديد كرد كه ميره وزارت اطلاعات و گزارش اين كار منو ميده. بعد من بهش گفتم كه آخه من چكار كرده ام و به وزارت اطلاعات چه ارتباطي دارد؟ بعد گفت ميره پيش رئيسم و كاري ميكنه كه اخراجم كنند. من هم از اين حرفهاش يك كمي ناراحت شدم زيرا تازه اين كارو پيدا كرده بودم. اين آقا آنقدر شيطان تو جلدش رفته بود كه يك دقيقه هم آرام و قرار نداشت و مدام از يك تهديد به سراغ تهديد ديگر مي رفت. بعد گفت كه دخترم گفته كه تو بهش نظر بد داشته اي. من ديگر از اين حرفش ناراحت شدم و تا حال كه عصباني نبودم ، ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و اونو از اطاقم بيرون كردم. اونم مستقيم پيش رئيسم رفت تا كه منو از آنجا بيرون كنه.
من آنقدر اعصابم خرد بود كه بيدرنگ به خونه رفتم. اما يك چيز مهم يادم رفته بود و اون هم خدا بود. بله من در تمام اين ماجراها خدا را از ياد برده بودم. اون فرد برام مشكل ايجاد كرد اما من از خداي خودم براي حل مشكل كمك نخواستم و اونو اصلا به ميان نياوردم. در اين حالت توبه كردم و كامل تسليم بودم و با حالت تضرع و زاري از خدا خواستم كه اين مشكل من را حل كند. حالت تسليمي كه در مقابل خدا پيدا كردم ، به من آرامش داد. آرامش عجيبي پيدا كردم. پيش خود گفتم بابا نهايتش اينه كه از اونجا بيرونم ميكنند و ميروم يك كار ديگر ميكنم. يك روز گذشت و بعد از يك روز يكي در خونه مون را زد . ديدم كه همان حاجي است كه آن بلا را سرم آورد. با يك جعبه شيريني اومد. از من عذر خواهي كرد و گفت كه ديشب خواب بدي ديده و اومد براي همه چيز عذر خواهي كرد و رفت پيش همكارانم در اداره و از آنها هم عذرخواهي كرد. در آنموقع من به خداي خويش ايمان آوردم. ايمان آوردم كه اگر خدا بخواهد دل بدترين آدم هم موقت نرم مي شود تا مشكل بنده اش را حل كند. زيرا كاري نيست كه خدا نتونه انجام بدهد.