Counters

Tuesday, December 15, 2009

درخواست از خدا حتما جواب می دهد

درخواست از خدا حتما جواب مي دهد. فقط بايد خالصانه براي خدا باشد. خدا آن چيزي را اجابت مي كند كه در ته دل ماست ، نه آن چيزي كه بر زبان مي رانيم. بعضي ها بچه شان مريض است ؛ آنها ظاهرا از خدا كمك ميخواهند اما از ته دل شفاي بچه را نمي خواهند فقط به حالت رسمي و كلاسيك از خدا مي خواهند. خدا به آنچه كه در دلهاست اهميت ميدهد. حتي مشركين زماني كه در وسط دريا گير مي كردند ، در اين حالت خالصانه و از ته دل خدا را مي خواندند(نه كه فقط يك كتاب دعا را حفظ كرده باشند) . به همين خاطر خداي توانا دعايشان را استجابت كرد. زيرا از ته دل بود و فقط زباني نبود. اما خيلي از مسلمانان از خدا مي خواهند و اجابت نمي شود ، زيرا واقعا آن چيز را نمي خواهند ، فقط جهت تقليد آن دعاها را مي خوانند. يا بعضي ها دعاهاي مشخصي را در يك كتاب جمع كرده اند و همينها را ذكر زبان خويش كرده اند و هر هفته آن را طي مراسم خاصي مي خوانند. چنين افرادي دعايشان مستجاب نمي شود زيرا واقعا نيازهاي خويش را درك نكرده اند و حتي وقتي هم از خدا مي خواهند ، تقليد مي كنند. خواستن از خدا بايد آگاهانه و از ته دل باشد . حتي مشركين در زمان مشكلات خالصانه و آگاهانه و از ته دل ( زيرا از ته دل نجات خويش را مي خواستند) خدا را ميخواندند و خدا هم دعاي آنان را مستجاب ميكرد. خداي توانا اعلام مي دارد كه خدا را به حالت تضرع و زاري بخوانيد. يعني بايد بايد در مقابل خدا تسليم بود. اينجا منظور تضرع و زاري ساختگي نيست. بعضي ها در حين دعا كردن تضرع و زاري را بر خود تحميل مي كنند. بلكه تضرع و زاري بايد خودش بيايد. غير ممكن است كه چيزي از خدا بخواهيم و اجابت نكند ، فقط به اين شرط كه واقعا بخواهيم. بعضي ها از خدا مي خواهند ولي به خدا اطمينان ندارند زيرا در طول زندگي هيچوقت ندانسته اند كه چطوري از خدا بخواهند و به همين خاطر دعايشان مستجاب نشده است ، به همين خاطر نسبت به خواستن از خدا مشكوك شده اند. زكريا در سن كهولت از خدا بچه مي خواهد. خدا بهش مي دهد. اين خواست خداست. شايد از نظر علمي بچه دار شدن براي يك پيرزن و پيرمرد ممكن نباشد ، اما وقتي خدا بخواهد مي شود.

[2:186] واذا سالك عبادي عني فاني قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان فليستجيبوا لي وليؤمنوا بي لعلهم يرشدون

[2:186] و چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، من هميشه نزديکم. هرگاه مرا بخوانند من به دعاي آنان پاسخ مي دهم. مردم بايد به من پاسخ دهند و به من ايمان آورند، تا ارشاد شوند.

داستان واقعي از زبان خود فرد گوينده:

چند سال پيش در يك جايي مسئول امتحان بودم. يك خانمي آمد و امتحان داد ، اما من نتوانستم او را قبول كنم چون واقعا هيچي بلد نبود . قبول كردن او خيانت به بقيه بود و از همه مهمتر خيانت به آن صنف بود. فرداش پدر خانمه اومد و از من تقاضا كرد كه او را قبول كنم. من هم بهش گفتم كه شرمنده نميتوانم چون دخترتون واقعا چيزي بلد نيست ، بره بخونه يك بار ديگر بياد امتحان بده. يكي اومد به من گفت كه ميدوني كه اين آقا كيه ! اين رئيس كاروان حجه و خيلي پرنفوذه ، بهتره كه دخترش را قبول كني و الا برات مشكل ايجاد مي كنه. من كه اين را شنيدم ، زياد برام مهم نبود. بعد فرداش پدره دوباره اومد و صراحتا به من گفت كه بايد دخترمو قبول كني و الا كاري مي كنم كه از اين جا بيرونت كنند. من هم جا خوردم و متوجه شدم كه گير آدم بي ايماني افتاده ام (جالب اينجا بود كه رئيس كاروان حج هم بود) . شايد خدا ميخواست منو آزمايش كنه. بعد من بهش گفتم كه نه عزيزم من نميتوانم قبولش كنم. او دوباره منو تهديد كرد كه ميره وزارت اطلاعات و گزارش اين كار منو ميده. بعد من بهش گفتم كه آخه من چكار كرده ام و به وزارت اطلاعات چه ارتباطي دارد؟ بعد گفت ميره پيش رئيسم و كاري ميكنه كه اخراجم كنند. من هم از اين حرفهاش يك كمي ناراحت شدم زيرا تازه اين كارو پيدا كرده بودم. اين آقا آنقدر شيطان تو جلدش رفته بود كه يك دقيقه هم آرام و قرار نداشت و مدام از يك تهديد به سراغ تهديد ديگر مي رفت. بعد گفت كه دخترم گفته كه تو بهش نظر بد داشته اي. من ديگر از اين حرفش ناراحت شدم و تا حال كه عصباني نبودم ، ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و اونو از اطاقم بيرون كردم. اونم مستقيم پيش رئيسم رفت تا كه منو از آنجا بيرون كنه.

من آنقدر اعصابم خرد بود كه بيدرنگ به خونه رفتم. اما يك چيز مهم يادم رفته بود و اون هم خدا بود. بله من در تمام اين ماجراها خدا را از ياد برده بودم. اون فرد برام مشكل ايجاد كرد اما من از خداي خودم براي حل مشكل كمك نخواستم و اونو اصلا به ميان نياوردم. در اين حالت توبه كردم و كامل تسليم بودم و با حالت تضرع و زاري از خدا خواستم كه اين مشكل من را حل كند. حالت تسليمي كه در مقابل خدا پيدا كردم ، به من آرامش داد. آرامش عجيبي پيدا كردم. پيش خود گفتم بابا نهايتش اينه كه از اونجا بيرونم ميكنند و ميروم يك كار ديگر ميكنم. يك روز گذشت و بعد از يك روز يكي در خونه مون را زد . ديدم كه همان حاجي است كه آن بلا را سرم آورد. با يك جعبه شيريني اومد. از من عذر خواهي كرد و گفت كه ديشب خواب بدي ديده و اومد براي همه چيز عذر خواهي كرد و رفت پيش همكارانم در اداره و از آنها هم عذرخواهي كرد. در آنموقع من به خداي خويش ايمان آوردم. ايمان آوردم كه اگر خدا بخواهد دل بدترين آدم هم موقت نرم مي شود تا مشكل بنده اش را حل كند. زيرا كاري نيست كه خدا نتونه انجام بدهد.

ناسپاسی (داستان)

سعيد حدودا پنج سال بود كه زن گرفته بود. سعيد يك خصوصيت خوب داشت و آن هم اين بود كه از غير خدا طلب كمك نمي كرد ، اين خصوصيت او واقعا خیلی خوب بود. اما زنش اين مورد را رعايت نمي كرد. بعد از پنج سال هنوز بچه دار نشده بودند ؛ او از خداي قادر توانا درخواست بچه كرد. بالاخره خدا بعد از پنج سال يك بچه به آنها داد. متاسفانه بچه بعد ازچند هفته تنگي نفس گرفت و روانه آي سي يو شد. لحظه حزن انگيزي بود ، بعد از پنج سال نازايي ، صاحب يك بچه بشي و آن بچه هم تنگي نفس داشته باشد. دكترها گفتند كه بچه احتمال اش كم است كه برگردد. زن سعيد خيلي هول شد. يكي از زنهاي فاميل به زن سعيد توصيه كرده بود كه براي بچه نذر قمر بني هاشم بكنند تا بلكه قمر بني هاشم گوشه چشمي به بچه شان داشته باشد. زن اين پيشنهاد را به او داد. سعيد خيلي تعجب كرد و با عصبانيت و حسرت گفت اي زن :

آخه من مگه بچه ام را از قمر بني هاشم گرفته ام كه حالا از او طلب كم كنم. اون موقع كه بيكار بودم خدا يك كار برام فراهم كرد ، اون موقع كه هيچي نداشتم ، از خدا خواستم و خدا در حد خودم بهم داد ، اون موقع كه بچه نداشتيم ، از خدا خواستم كه بچه بهمون بده ، خدا بهمون داد. حالا كه توي اين مشكل گير كرده ايم ، بايد از يكي ديگه كمك بخواهم و پاي يكي ديگر را ميان بكشم. آخه مگه قمر بني هاشم كار برام جور كرد؟ مگر قمر بني هاشم وضع ماليمو خوب كرد ؟ مگر قمر بني هاشم بهم بچه داد؟ مگر ...؟ پس چرا من از يكي ديگه طلب كمك كنم ؟ پس چرا من از يكي ديگه شفاي بچه ام را بخواهم؟ چرا اعصابم را خرد ميكني ؟ اي خداي مهربان تو خودت شاهد باش كه من هيچوقت چنين ناشكريي را مرتكب نخواهم شد. من آنقدر نمك نشناس نيستم كه محبتهاي تو را فراموش كنم و از يكي ديگر طلب كمك كنم. اي خداي توانا همانطور كه خيلي چيزها بمن دادي ، از تو خاضعانه ميخواهم كه بچه ام را بهم برگردوني. يك روز گذشت ، پرستار به زن اعلام كرد كه همين امروز ميتوني بچه را ترخيص كنيد زيرا علائم نشان مي دهد كه بچه حالش كاملا خوب است. اين داستان واقعي بود. اما اسم غير واقعي بود. اين داستان زيبا من را ياد سخنان پيامبر ابراهيم مي اندازد . آنموقع كه پدرش و قومش از او خواستند كه از بتها طلب شفاعت كند و ابراهيم سرباز زد و جملات تاريخي و ناب خويش را گفت كه بايد با آب طلا نوشت و به ديوار مساجد و عبادتگاهها كوبيد.

[26:78] "يكتايي كه مرا آفريد و مرا هدايت كرد.
[26:79] "يكتايي كه به من غذا و آب مي دهد.
[26:80] "و هنگامي كه بيمار شوم، او مرا شفا مي دهد.
[26:81] "يكتايي كه مرا مي ميراند، سپس دوباره مرا زنده مي كند.
[26:82] "يكتايي كه اميدوارم در روز قضاوت گناهان مرا بيامرزد.
[26:83] "پروردگار من، به من حكمت عطا فرما و مرا در شمار پرهيزکاران قرار ده.

درواقع خداست كه همه چيز به ما مي دهد. اين نعمت خداست كه ما بوسيله آْن نفس مي كشيم. اين رزق و روزي خداست كه ما آن را مصرف مي كنيم. اين خداست كه ما را از مشكلات نجات مي دهد ، اين خداست كه براي شما كار فراهم مي كند ، اين خداست كه به شما آنقدر امكانات داده است كه بتوانيد اينترنت در خانه خود داشته باشيد. حالا آيا ناسپاسي نيست كه كسي غير از او را بخوانيم و قمر بني هاشم را در كارهايي كه اصلا وابدا دخالتي نداشته است ، دخالت دهيم. آيا اين بزرگترين ناسپاسي نيست؟